کد مطلب:316779
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:242
بابا گرسنه ام
در كتاب «داستانهای شگفت» صفحه ی 221 آمده است كه:
جناب مولوی قندهاری نقل كرد كه برادرم، محمد اسحق، در بچگی مسلول شد و از درمان ناامید شدیم.
پدرم او را به كربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام او را به ضریح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند شفا یا مرگ او را بخواهد.
بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامی كه برگشت نزد بچه، بچه گفت: بابا گرسنه ام. به صورتش نگاه كرد دید رخسارش تغییر كرده و شفا یافته است، او را بیرون آورد.
فردای آن روز انار خواست و 8 دانه انار و یك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبری نشد، و اكنون ساكن نجف در خیابان حضرت حمزه مشغول خبازی است.
از ساغر ماه، باده نوشید و گذشت
بر تن، زره از ستاره پوشید و گذشت
بی دست، كنار شط خونین فرات
خورشید صفت به شب خروشید و گذشت
[ صفحه 72]
در كشور دل امیر امید توئی
مشعل كش جیش شیر توحید توئی
مانند سهیل سرخ در باغ فلق
بر شب زدگان سفیر خورشید توئی
شعر از «احد ده بزرگی»
[ صفحه 73]